قلم که در دستانم میایستد، انگار ودیعهای الهی بر دوشم گذاشتهاند که حرمت حریمش به وسعت نون و القلمِ کتاب وحی، احاطهام میکند.
با هر حرف و خطش، دلم میلزرد که نکند مشق باطل کند این قلم!
هر عبارتش را بارها مینویسم و ظاهر و باطنش را به تصویری واضح در آینه روبهرویم میگذارم تا با سنجه و میزان عقل و شرع و اخلاق، وزن و متانت واژهها و معانیاش را دریابم و درک کنم.
مدام مینویسم و خط میزنم تا نکند گوشه قبای یک حرف، دلی را بشکند یا سخافت و ابتذال یک لفظ، اعتبار و آبروی قلم را به تاراج ببرد…
سالهاست مثل کسی که لکنت بر زبانش نشسته، کلامم بریده بریده نفس می.کشد، از ترس اینکه چیزی بگوید دون شان کلام!…
گاهی دلم میخواهد چادرم را بر چشمانم بکشم و از هرچه فضای حقیقی و مجازی است، دوری کنم و در کنجی تنها با قلمم خلوت کنم….
از کدام جنگ و جدال برگشتهایم که عقلهایمان را به تاراج بردهاند و گرفتار این همه خشونت در گفتار و نوشتار شدهایم؟
در پیچ چندمین گذرگاه تاریخ ایران، راه گم کردیم که پردهدری و سب و لعن و تحقیر، منطق کلاممان شده و هرکه سعی دارد در این وادی، گوی وقاحت و رذالت را از دیگری برباید؟!
از پی کدام سنت نبوی و سیره علوی میرویم که غالب طلبههای دینی هم در پی این جماعتِ به بیراه رفته، وادادهاند و برای جا نماندن از این غافلهی گیج و گنگ، کلام خدا و رسولش را در امر به جادلهم بالتی هی احسن، به کناری نهادهاند؟!
نیازی نیست برای فهم این چند خط، به دور دستها نگاه کنیم!
همین اطراف خودمان و همین چند روز …
یک روز تبریزیان، روز دیگر کیمیا و امروز ظریف …
فضای مجازی مملو شده از کلمات مبتذل و سخیف در کشاکش اثبات حرفهایی که برخلاف انگارهمان، چیزی نیست جز هیاهوی هوای نفسِ نفسگیرمان …
چقدر دلم میخواهد بروم گوشهای و چادر سیاهم را بر چشمانم بکشم و کمی نفس بکشم …