محرم که نزدیک میشود، در جای جای خیابانهای شهرم، تهران، علم سیاه اباعبداللهالحسین را میبینم که بر سر در هیئات و حسینیههای کوچک و بزرگ افراشته شده است.
دیدنشان قند در دلم آب میکند! که صد شکر از بیداری مردمانی که کوفیان خفته در تاریخ را لعن کرده و با صدای یاحسینشان مهدی فاطمه را طلب میکنند.
اما دلم از این سیاهپوشی بیهیبت، آرام نمیگیرد! انگار صلابت بیشتری میخواهد … از همانهایی که در شهر محل تولدش تجربه کرده و دلش را لرزنده و نفسش را بریده ! همانی که هیبت مردان مردش در قامت یک سپاه آماده رزم، تقابل آرمانی خیر و شر به پیشوایی پسر فاطمه (س) را برایت تصویر میکند…
نمی دانم چگونه از تصور عصر عاشورایش بگویم که به تصدیق در آید!
انگار دست خدا را با جماعتشان میبینی وقتی مردان سیاه پوشش در عزای سید و سالار شهیدان نخلگردانی میکنند و زنانش ماتمزده در عزای دختر پیامبر(ص) اشک میریزند …
مراسمی که عظمت نخل ماتمش با آن ردای مشکین و مردان شیر دلی که آن را به مثابه تابوت پسر پیغمبر بر دوش میکشند و صولت صدای خیل عظیم سینه زنانش، پاسخ غرّایی است به هل من ناصر ینصرنی امام حاضرشان.
ای کاش این جا هم به جای این همه تک صدایی عاشقانه، همصدایی عارفانه بیشتری بود تا صلابت سپاه حسینی را مهدویتر نشان دهیم …