چه متانتی از کلام و قلم میبارد، وقتی خطابه میراند!
و چه بغصهایی را گره گره بر دل مینشاند، وقتی حدیث نفس میخواند !
سراغ که میگردیم که مقصود متکلم حوالی همین هواست …
همین حوالی آغاز طلب کردن و پایان مطلب شدن …
کنار همان فرشهای طلبگی و عرشهای رسیدگی …
که شاید اصلا مقصد و مقصود مهم نیست وقتی بغضها همچنان در معیتمان هست …
بغضهایی که دوست را تخریب میکند، اگر پیشتازیاش در درک و معرفت، پسمان بزند.
بغضهایی که شاگرد را تحقیر میکند، اگر بر زبان آورد آنچه را استاد نمیخواند.
بغضهایی که استاد را تادیب میکند، اگر بر مداری بتازد که رئیس را محوریتی درش نیست…
بغضی که میتازد تا خرد کند، کلان دیگری را وقتی توان عظمت در نفسش نیست …
بار الها! رها کن مارا از ضرب و زخم و گزند بغضهای این حوالی ….